Archive for فینگرتاچ

جایزه بگیر . . .!

از قدیم گفته‌اند آقا، آدم دندان‌گرد کلاهش پس معرکه است. راستش از شما چه پنهان ما امروز به طمع بردن یکی از آن جایزه‌ها افتادیم به دام این نظرسنجی رادیو زمانه که می‌دانید. گفتیم به‌قول خودشان: هم فال است و هم تماشا. این بود که نشستیم سر صبر تمام اصول و فروع دینی که پرسیده بودند را هم یک به یک، مثل بچۀ دو تا آدم جواب دادیم.
دروغ چرا؟ نزدیک بود یکی از این ده جایزه صدهزار تومانی‌ را ببریم که این پیام «کولد نوت کنتاکت تو دِ داتاباس» مثل شصت دست راست که نشان آدم بدهند جلو چشممان ظاهر شد. آقا، خودش هم نه یک‌بار و دو بار، بلکه چندین و چند بار!
حتی یک بار هم که دید ما از رو نمی‌رویم و مصر هستیم که حتما جایزه صد هزار تومنی را ببریم، به لسان فارسی، که زبان شیرین نیاکان باستانی‌مان باشد پیام داد: «پدر جان! زبان دیجیتال حالی‌ت نیس. زبون آدمیزاد هم سرت نمیشه؟ بابا! امکان دسترسی به اینترفیس وجود نداره. افتآ آ آد؟!»
هیچی آقا سرتان را درد نیاوریم. دیدیم این اسب چموش نظرسنجی هیچ رقم رکاب نمی‌دهد. لُنگ انداختیم و از خیرش گذشتیم.
حالا غرض از مزاحمت اینکه: گفتم خبر بدهم اگر شما هم یک‌وقت خواستید به هوای یکی از آن ده جایزه صدهزار تومانی بروید زیر هشت نظرسنجی برای سین جیم، بدانید که جریان از چه قرار است.
همین!
. . .

راستی آقا نمی‌شد به‌جای «ده تا جایزۀ صد هزار تومانی» مثلا «صد عدد جایزۀ ده هزار تومانی» می‌دادند که ضریب شانس برنده شدن ما هم کمی بالا می‌رفت؟
هم‌ولایتی ما می‌گفت: در این زمانه مگر به ده هزار تومان چه می‌دهند به آدم؟ دریغ از یک فقره لُنگ! که ببندی دور کمرت، ستر عورت کُنی.
گفتم: هر چه نباشد، بالاخره می‌توان یک کارت اشتراک نیم‌ساعتۀ اینترنت خرید گذاشت سر طاقچه تا باز نظرسنجی بعدی که شد با آن شرکت کنیم بلکه زد و این‌بار صد هزار تومانی‌اش را برنده شدیم.
هم‌ولایتی ما این را که شنید گفت: پس بگذار لب تاقچه تا بخورد باد باغچه!
. . .
. . .

زنده بُدم، مُرده شدم!

واقعا که آقا دروغ نگفته‌اند قدیمی‌های ما که می‌گفتند: «چه فکر می‌کردم و چه شد؟» گاهی آدمیزاده برای خودش فکر و خیال‌هایی می‌کند و برعکس یک چیز دیگری از آب در می‌آید.

عرض کنم صلات ظهر بود و زل آفتاب، رفته بودیم برای خودمان زیر چینۀ این دبوار، یک‌وری دراز کشیده بودیم تا کمی توک آفتاب بشکند بلند شویم بقیۀ کرت را بیل بزنیم. همچین بفهمی نفهمی چشممان گرم شده بود که شنیدیم از دور صدای سلام و صلوات می‌آید. گفتیم: خیر باشد انشاالله. ببینی باز چه شده است؟
دیدیم از دور یک جمعی از آدمهای ده بالا دارند می‌آیند، سینی و خلعت به دست.‌ یادمان افتاد این‌روزها ایام سالگرد بوده، گفتیم لابد شاباشی هم برای ما آورده‌اند. نزدیک‌تر که شدند دیدیم بعله. نقل شیرین‌کامی است و ظرف نُقل و خرما هم به‌کار است. تا همینطور که آمدند و رسیدند بالای سر ما که از ذوقمرگی همانطور یک‌وری مانده بودیم سر جایمان.

اما آقا چشمت روز بد نبیند. این جماعت را عزایی گرفته بود که بیا و ببین. یک‌چشم اشک و یک‌چشم خون. سینی حلوا و خرما را گذاشتند کناری و دور تا دور، حلقه زدند دور ما که هنوز ولی این‌بار از تعجب همانطور یک‌وری مانده بودیم روی زمین پای چینۀ دیوار.
یکی می‌گفت: خدا بیامرزدت جُنگعلی خان! چه جانی می‌کندی این آخری‌ها.
آن یکی می‌گفت: بیچاره جُنگعلی، از همان اول که به این ولایت آمد مُرده بود ولی خودش خیال می‌کرد زنده است و بی‌خود دست و پا می‌زد.
آقا از شما چه پنهان ما کمی خوف کردیم و ترس ما را برداشت. گفتیم: بابا ما که هنوز نمرده‌ایم. زنده‌ایم مثلا. این حرفها چیست که می‌زنید. این چه بساطی است که چیده‌اید؟
ولی آقا مگر صدای ما در این گریه و هواری که سر داده بودند به‌گوش کسی می‌رسید؟
یکی‌شان داشت به غزل از جانب ما می‌خواند: تابوت مرا جای بلندی بگذارید ـ تا باد برد سوی وطن بوی تن من. . .

دیدیم آقا اگر دیر بجنبیم همین الان است که ما را کفن و دفن کنند برویم پی کارمان! یقۀ همان که از جانب ما غزل می‌خواند را گرفتیم که: پدر آمرزیده! چه بادی چه بویی؟ این حرفها کدام است؟
که باز چشمتان روز بد نبیند. چنان کوبید به تخت سینه‌مان که نزدیک بود درجا بادمان در برود و بو راه بیندازیم.
گفت: جُنگعلی! تو بعد از مُردنت هم دست از مزخرف‌گویی برنمی‌داری؟ مگر ندیده‌ای در جدول پخش، بعد از برنامۀ تو می‌نویسند: «پخش زنده برنامه‌های رادیو زمانه». خب این یعنی اینکه تو ریق رحمت را سر کشیده‌ای و جزو امواتی!
گفتم: بابا شما هم یک چیزی می‌گویید که مرغ پخته روی برنج خنده‌اش می‌گیرد. همان برنامه‌های رادیو زمانه که هم در اول جدول می‌نویسند «زنده» است و هم در آخر می‌نویسند: «پایان پخش برنامه‌های زنده» و هم مجری‌هایش دم به دم می‌گویند: زنده، زنده. همه‌اش را که خلایق از چهار گوشۀ جهان قبلا ضبط کرده‌اند و فرستاده‌اند و دنبال هم پخش می‌شود. این کجایش زنده است؟ غیر از همان یک نفری که می‌نشیند توی استودیو پشت میکروفون و شروع و پایان برنامه‌های قبلا ضبط شده را به‌طور زنده اعلام می‌کند. تازه خود آن‌هم اگر واقعا از قبل ضبط شده و روی پخش اتومات نباشد.

آقا ما این را گفتیم که کاش نمی‌گفتیم. در واقع باعث ناکامی خودمان شدیم. این جماعت که تا حالا اینطور داشتند به غریبی و غربت ما دل می‌سوزاندند، ترش کردند و تمام بساط حلوا و خرمایی را که آودره بودند برداشتند با خودشان بردند و رفتند.
ما را بگو که فکر کرده بودیم از شیرینی یک‌سالگی رادیو برای‌ ما هم چیزی آورده‌اند. تو بگو اصلا ما را جزو زنده‌ها نمی‌دانند چه رسد قابل بودن به این حرفها.

حیف شد آقا! اگر بدانید چه خرماهایی بود. از این خرماهای درشت صادراتی بم که هسته‌اش را درمی‌آورند و به‌جایش خلال بادام می‌چپاندند و رویش پودر نارگیل می‌پاشند.
واقعا که چه فکر می‌کردیم و چه شد!؟
سر شما سلامت.
. . .
. . .

بالانس!

 

آقا دست شما درست!
رفتیم این فولدری که فرموده بودید را در زمکست از نزدیک رؤیت کردیم. زیارتش قسمت همه شود انشاالله.
ماشاالله آقا به اینهمه تولیدات و فراورده‌های دوستان همکارمان. چه محصولی داده است، باغشان
آباد.
ولی خب آقا چه فایده که دست ما کوتاه است و خرما بر نخیل.
از شما چه پنهان رفتیم یک دانه‌اش را محض امتحان بیاوریم پایین. دور از جان شما، زمکست چنان زد پشت دستمان که نزدیک بود از بالای همان نخل، با ملاج بخوریم زمین!
لابد می‌پرسید چرا؟
فرمایش زمکست یک کلام این بود که: شما اجازۀ این جور غلط کردن‌ها را ندارید.
هر چه قسم و آیه خوردیم که زمکست جان! آقا خودشان گفته: برو بردار پیاده کن.
زیر بار نرفت که نرفت.
از ما اصرار و از او انکار. می‌گفت: ما اینجا فقط دست بگیر داریم. اگر می‌خوایی فایل بفرستی بالا، یاالله. ولی اینکه بخواهی بیاری پایین، اجازه‌ات هنوز صادر نشده. فعلا برو جلو بالانس بزن.
. . .
آقا ببخشید
ما که درست سر در نیاوردیم. شما اگر بلد هستید به ما هم یاد بدهید.
بالانس را می‌گویم.
از هم‌ولایتی‌مان که پرسیدیم گفت: این یک چیزی مثل آدامس است که آدم توی آن را فوت می‌‌دمد تا مثل حباب باد کُند. از بیرون که نگاه کنی گُنده دیده می‌شود، توی آن اما خالی است و پلقی می‌ترکد. صدایش هم گاهی مثل خروس است!!
. . .

سه نقطه. . .!

آقا نمی‌دانید امروز الکی الکی چه برای خودمان خوشحال شده بودیم! آخر وقت بود که از چاپارخانه کاغذی رسید بالایش نوشته بودند: فوتو. نزدیک بود ذوقمرگ شویم. پیش خودمان گفتیم یعنی شما ما را قابل به عکس خودتان دانسته‌اید؟
در مرقومه را که باز کردیم دیدیم نخیر. آنچه که ما از عکس فکر کرده بودیم، برعکس از آب در آمده و در واقع از ما عکس خواسته‌اند. آن هم یک عکس تازه و فوری تا آخر همین هفته!

هر چه فکر کردیم آخرین عکسی که از ما برداشته‌اند چه وقت و کجا بوده، به یادمان نیامد. دروغ نباشد شاید زمانی که آقا ما را طلبیده بود و به همراه مرحوم ابوی و والده‌امان رفته بودیم پابوس. آنجا یک عکسی از ما برداشتند که تا همین چند وقت پیش، یک جایی ته بقچه‌مان داشتیم آن را. ما ایستاده‌ایم دست راست‌مان حمایل سینه، جلوی صندوق سر مزار. مرحوم ابوی ـ که البته آن موقع هنوز مرحوم نبودند ـ کنار ما و ایشان هم دست راست‌شان حمایل سینه، والده‌امان هم در آنطرف ضریح، جدا برای خودشان و لابد او هم دست راستش حمایل سینه ولی از زیر چادر.
ما شاید زورکی هفت هشت سال‌مان بود. بلکه هم کمتر. یعنی یادمان می‌آید توی صحن و دور صندوق خیلی شلوغ بود و ما زیر دست و پا لگدمال می‌شدیم، ولی اصلا به‌خاطر نداریم چه وقت این عکس را انداختیم که دور ضریح هیچکس جز ما سه نفر نبود و اینهمه خلوت بود.

بهرحال با همۀ ناعقلی‌مان، این یکی به عقلمان رسید که منظور چنین عکسی نیست. به‌خصوص که نوشته بودند باید عکس رنگی و دیجیتال هم باشد. و فایل ارسالی بشود و مقادیر زیادی پیکسل داشته باشد و د. پی. ای اش هم اینقدر باشد و با جی پی گی پسوند بشود و از این چیزها که ما سر در نمی‌آوریم.
دیدیم چاره‌ای نداریم جز اینکه عین نامه را برداریم برویم سراغ این هم‌ولایتی همه‌چیزدان‌مان بلکه او رمل و اسطرلاب بیندازد و از منظور نامه سر در بیاورد.
ایشان هم طبق معمول که آدم را جان به سر می‌کند تا جواب بدهد، اول مقداری گل و گردن و پشت گوش و چانۀ خود را مالاند و خاراند و بعد هم سری تکان تکان داد و گفت: «فی‌الواقع این نامه به دو بخش تقسیم می‌شود. اول چیزهایی که باید در عکس باشد مثل: رنگی، پیکسل، پسوند، زمینۀ روشن و تمام رخ. بعد هم بخش دوم که مربوط به چیزهایی‌ست که نباید باشند مثل: کلاه. عینک دودی و سه نقطه!
تعجب کردیم. پرسیدیم: سه نقطه؟
گفت: بله. اینجا نوشته‌اند: «لطفا عکس فرستاده شده رنگی، با زمینه روشن، تمام رخ، و بدون کلاه، عینک دودی و . . . باشد.»
گفتم: آخر کدام آدم عاقلی بعد از آنهمه که زیر دست و پا لگدمال شد راضی می‌شود عکسی که جلوی صندوق ضریح می‌اندازد، نقطه‌دار بیفتد؟

آقا ما این را گفتیم، باز این هم‌ولایتی ما یک‌دانه از آن نگاه‌های فقیه اندر سفیه خودش را انداخت به ما و گفت: این سه نقطه می‌تواند یک کلمه سه حرفی باشد. مثلا چپق یا چه می‌دانم پیپ! که سه حرف دارد. منظورشان این بوده که برنداری مثل این سید خودمان با دو تا عینک و کلاه شاپو عکس بیندازی، یا مثل آن یکی سید دیگر چپق را یک‌وری بگیری جلوی لب و دهانت، لبخند بزنی توی دوربین.
بعد دید ما همینطور هاج و واج نگاه می‌کنیم. گمان کنیم فهمید که ما حالی‌مان نشده. کاغذ را تا کرد گذاشت کف دست‌مان گفت: ته این نامه نوشته‌اند: «دوستانی که هیچ عکس مناسبی در اختیار ندارند می‌توانند به صورت حضوری برای عکاسی به آتلیه زمانه مراجعه کنند.» بهتر است خودت به صورت حضوری بروی آتلیه تا خودشان تو را عکاسی کنند.
این را گفت و رفت پی کارش. ما ماندیم و این کاغذی که توی دست‌مان مانده.

گفتیم آقا از شما بپرسیم که عالم به امور هستید و بهتر از همه می‌دانید. ببخشید آقا اصلا بفرمایید شما خودتان چه وقت می‌خواهید به صورت حضوری بروید توی آتلیه؟ بلکه ما هم آمدیم با هم رفتیم. خدا را چه دیده‌اید؟ شاید عکسی هم جلوی صندوق آتلیه! انداخیتم. بدون سه نقطه و عینک و کلاه!

نرخ بوس ژوزفین!

«یک نامه عاشقانه از ناپلئون برای ژوزفین، در یک حراجی در لندن به بهای 276 هزار پوند (556 هزار دلار) به فروش رفته است.
ناپلئون در آن می‌نویسد: «برایت سه بوسه می‌فرستم. یکی بر قلبت، یکی بر لب‌هایت و یکی بر چشمانت» ارزش نامه 50 هزار پوند تخمین زده شده بود اما در نهایت بیش از پنج برابر تخمین اولیه فروخته شد.» [بی‌بی‌سی]

ـ آقا ما که سوادمان قد نمی‌دهد. گفتیم از شما که صاحب کمالات و عالم به امور هستید بپرسیم. یعنی آقا ما نفهمیدیم در این معامله هر بوسه برای جناب ناپلئون یکی چند تمام شده؟
یادش بخیر! زمانی تو ولایت ما ـ خاطرتان باشد ـ می‌گفتند: نرخ بوس دختران، نرخ زعفران است. ولی این سرکار خانم ژوزفین، پنداری نرخش خیلی بالاتر از نرخ زعفران‌های ولایت ماست. با این حق‌الزحمه‌هایی که پرداخت می‌کنند ما که وسع‌مان به یک دانه‌اش هم نمی‌رسد چه رسد به سه تای آن!
راستش از شما چه پنهان داشتیم با خودمان چرتکه می‌انداختیم اگر «لب‌ها» را دو فقره، «چشمان» را هم دو عدد حساب کنیم، با یک رأس قلب، جمعا می‌شود پنج قلم. مانده بودیم پس چرا این ناپلئون با نامه فقط سه فروند بوسه فرستاده؟
ما که از اول عرض کردیم سوادمان قد نمی‌دهد، شما آقا از این حساب سر می‌آورید؟
. . .

نفرین‌نامه!

آقا لابد شما هم شنیده‌اید این گفتۀ قدیمی‌ها را که ـ دور از جان شما ـ گاهی شیطان می‌رود توی جلد آدم!
ما البته حواس‌مان جمع است غافل نشویم این بیاید برود توی ما. ولی از شما چه پنهان، گاهی که فکرمان می‌رود به چیزهای دیگر، می‌بینیم ای دل غافل! مقادیری از شیطان رفته زیر پوست‌مان و اگر ما همینطور به روی مبارک نیاوریم یک‌وقت می‌بینی خودش را تا ته و توی جلدمان هم فرو کرده.
آخرین باری که این شیطان قصد نفوذ به زیر پوست ما را داشت و ما مُچ او را گرفتیم وقتی بود که دیدیم دست زمانه قوطی موسیقار را تکانده‌ و تویش را نفرین‌نامه چپانده‌ است.
آقا یک چیزی می‌گویم، یک چیزی می‌شنوید. باید بروید به عینه این جعبۀ موسیقی جدید را ببینید.
اولا که به‌قول معروف میان یکصد و بیست و چهار هزار پیغمبر خدا گشته‌اند و عدل انگشت گذاشته‌اند به حضرت جرجیس!
یعنی آقا این‌همه موضوع و سوژه مانده بود فقط لعن و نفرین بگذارند توی آن قوطی!!؟
بعد، برداشته‌اند پای آن شاخه گل بیچاره نوشته‌اند: «برو دیگه دوست ندارم»!
آقا حالا خودم را نمی‌گویم. شما مثل یک آدم عامی بفرمایید آخر کجای این جمله نفرین است؟
هم‌ولایتی ما می‌گفت: «برو دیگه دوستت ندارم» یا جملۀ خبری‌ست و مثل ابلاغیه‌های صادر شده از طرف خان‌نائب می‌ماند، و یا لحن عشوه و ناز است و در حالت قهر چوساندن و طاقچه بالا گذاشتن گفته و خوانده می‌شود. حالا اگر مثلا می‌نوشتند «الهی بمیری» که خانم حمیرا خوانده، باز بیشتر به نفرین می‌مانست تا این یکی.

از این که بگذریم، ما جسارت کردیم رفتیم به فضولی سری هم داخل قوطی کردیم. ـ شانس آوردیم آقا قوطی بود و خمره نبود که سرمان آن تو گیر کند ـ دیدیم چشم‌تان روز بد نبیند. از یابس و رطب، هر آنچه که گیرشان آمده فله‌ای ریخته‌اند توی قوطی و آشفته‌بازاری درست کرده‌اند که بیا و ببین!
یک قلمش همین ترانۀ «نارفیق» با صدای داریوش «ما ظاهرا رفیقان، بس نارفیق بودیم ـ هر پشت اعتمادی زخمی به خنجر کردیم.» راستش آقا ما نفهمیدیم حرف‌های این ترانه کجایش جزو نفرین حساب می‌شود؟
شعر این ترانه را که هما خانم میرافشار گفته و ملودی آهنگش را هم بابک خان افشار از روی دست «تریلر» مایکل جکسون ـ که بعد از تشرف شد مالک جاسم ـ کف رفته، از همان اول خلقتش «نارفیق» بود که بود. غرض اینکه باز هم نفهمیدیم چرا اسم ترانه را خودسر برداشته‌اند از «نارفیق» عوض کرده‌اند به «نفرین‌نامه»!؟
حالا آقا اینها به‌جای خود. خدا خیر داده‌ها اسم «هوشمند عقیلی» را هم عوض کرده‌اند گذاشته‌اند «هوشنگ عقیلی»! که ترانۀ نفرین از «آرتوش» را دوباره خوانی کرده. ما نمی‌دانیم آقا این‌ها قوطی موسیقی درست می‌کنند یا ثبت و صدور سجل احوالات راه انداخته‌اند!؟

. . . و آقا! درست همین‌جاها بود که دیدیم شیطان دارد نرم‌نرمک خودش را به قصد فرو رفتن در جلد ما، می‌خزاند به زیر پوست‌مان! یعنی دیدیم انگار یکی زیر گوش‌مان دارد زمزمه می‌کند: «خب، بردار همۀ این‌ چیزها را برایشان بنویس!» که یک‌هو مچش را به همین دو دست خودمان گرفتیم.
گفتم ای ملعون! می‌خواهی اینها را بنویسم بفرستم برایشان تا بگویند: «ها، فلانی چون این‌بار رد سُم خودش را به طاق طویله ندیده بهش برخورده است.»
بعد هم کلی استغفار کردیم و وسط انگشت شصت و نشانه‌مان را چند بار بالا و پایین گاز گرفتیم و «بر شیطان لعنت» گفتیم و رفیتم پی کار و بیل زدن خودمان.

حالا اینها را که برای شما نوشتیم محض این است که آقا تو را سر جدتان خیلی مواظب خودتان باشید. مبادا غافل شوید و وقتی به خودتان بیایید که شیطان خودش را تمام و کمال تا ته جلدتان فرو کرده باشد.
آقا شما آبروی ما هستید. ما به سرتان قسم می‌خوریم. تو را به جدتان بیشتر مراقب باشید.

ماست‌بندی!

آقا به سر جدتان باورمان نمی‌شد که اصلا کسی هم گذارش به گذر این پشت صحنه بخورد.
البت آن موقع‌ها که صد روزه‌گی رادیو بود، دوستان نه تنها هر از گاه خطی می‌نوشتند و سایۀ دستی در اینجا می‌گذاشتند بلکه لابلای برنامه‌های صد روزه‌گی دم به دم تو بوق هم می‌کردند که: ایهاالناس چه نشسته‌اید عاطل و باطل رو به صحنه؟ بروید «پشت صحنه» را ببینید که چه خبرهاست آنجا!
ما خودمان هم آقا از شما چه پنهان فریب همین تو بوق کردن‌ها را خوردیم آمدیم اینجا و دور از جانتان ماندیم تو گل!
راستش الان مدتی‌ست این پشت صحنه، شده است مصداق ضرب‌المثل علی مانده و حوضش! گاهی دور از جان شما شک برمان می‌دارد مبادا مالیخولیا شده باشیم با این یاوه‌ها که پشت هم ریسه کرده‌ایم و همینطور با خودمان واگویه می‌کنیم.
ولی خب بحمدالله انگار این فکر و خیالات ما هم مثل حرف‌هایمان اس و اساسی نداشته است و دیدیم بنده خدایی آمده زیر عریضۀ قبلی‌مان ـ شاید هم به طمعه جایزه ـ دو فقره راه حل نوشته و رفته.
ما که از همان اول عقل و سوادمان به این چیزها قد نمی‌داد. برداشتیم این دو راه حل را بردیم پیش هم‌ولایتی‌مان بلکه او چیزی سر در بیاورد ما را هم حالی کند.
آقا شما باید این هم‌ولایتی ما را وقت تفسیر و توضیح ببینید. افلاطون دوران است به جان شما!
راه‌حل نامه را که خواند. سرش را بالا آورد و در سه کلام چکیدۀ سیر و سلوک فکری ذهنی‌اش را در کرد که البت ما مثل همیشه مقادیر زیادی از آن‌ها را دستگیرمان نشد.
یکی گفت: اینکه نوشته‌اند سر فلوت مربوطه را ببُرید! مگر چند بار سر یک فلوت را می‌بُرند؟ همان یک‌بار که بُریده‌اند و به فرمایش شاعر از نفیرش، هم مرد و هم زن نالیده‌اند کافی نیست؟
و دیگر گفت: اینکه می‌گویند پارچه‌ای بیابید و به خیاط دهید تا جیب درست کند، گیرم پارچه را بیابیدی! خیاط را چه می‌کُنی که خود به کوزه افتاده.
ما جسارت کردیم پرسیدیم: با این‌حساب ما باید چه کنیم؟
گفت: مگر ندیدی آن ته نوشته‌اند خداوند با ماست‌مال کنندگان است. برو جای تهیه برنامه، یک «ماست‌بندی» راه بنداز. بده به خط خوش نستعلیق هم بنویسند «خدا با ماست» بزن بالای دکانت. . .!

راستش آقا البته ایشان صاحب کمالات و عالم به امور هستند. ما جرئت نکردیم چیزی اضافه بگوییم. ولی آقا دروغ چرا؟ ما شنیده‌ایم آنچه که بُریده‌اند فلوت نبوده و گویا نی بوده است. بعد هم از نیستان بُریده‌اند و آن‌هم نه از سرش که از ته‌اش بُریده شده و آن نفیر و ناله هم که شاعر فرموده لابد از بابت همین از بیخ بُریدن آن بوده.
گفتیم حالا اگر این را بگوییم ممکن است بر بخورد به ایشان و بگویند: بی‌سوات! فرق چندانی ندارد. نی و فلوت از یک خانواده هستند و بهر حال که سر آن از جیب آدم می‌زند بیرون.
. . .

فلوت!

آقا راستش نمی‌دانم شما هم به خاطر دارید یا نه؟
دروغ چرا؟ ما که سن‌مان مثل عقل‌مان به آنجاها نمی‌رسد، ولی اینطور که هم‌ولایتی ما تعریف می‌کرد پنداری قدیم ندیم‌ها در رادیول، مسابقه‌ای برنامه‌ای بوده به اسم بیست سوالی.
اینطور که می‌گویند از قرار اسم کسی، چیزی یا جایی را در نظر می‌گرفته‌اند و آن بنده خدایی که آمده برنده شود با بیست سوال باید جواب درست را می‌گفته و جایزه را می‌گرفته می‌رفته پی کارش.
ما خودمان البت نشنیده‌ایم، ولی این هم‌ولایتی ما می‌گوید به دو گوش خودش شنیده در یکی از این مسابقات، آن بنده خدا بعد از اینکه کلی سوال کرده: جامد است؟ منقول است؟ در ضمن پرسیده: در جیب هم جا می‌گیرد؟
مجری برنامه گفته: بله جا می‌گیرد ولی سرش می‌زند بیرون!
آقا ببخشید! بلانسبت شما که می‌شنوید، گویا سوال مسابقه «فلوت» بوده که کمی دراز است و حکما سرش از جیب آدم می‌زند بیرون!
حالا این که می‌گویم، نقل ماست و آنچه که شما زمانی با اچ دی ال زرد قناری برایمان فرستادید. برنامه‌های بازپخشی را می‌گویم آقا که قرار بود در دورۀ بهاره در برنامه‌ها تخس‌شان کنیم. خاطرتان که هست؟
عرضم به حضور شما آقا که طول و درازی این برنامه‌ها طوری بلند بود که حالا در آخرین هفته از پایان دورۀ بهاره می‌بینیم کمی از سرش مثل آن فلوت که نقلش را کردیم زده بیرون!
یعنی آقا به این سوی چراغ قسم خودمان را کُشتیم که تمامش را در همین دوره جا بدهیم، ولی دور از جناب، حکایت آن گنجشکک اشی‌مشی بود و همان مناری که می‌دانید. باور کنید هر چه کردیم جا نگرفت و نشد.
مانده بودیم چه کنیم؟ چه نکنیم؟ که این هم‌ولایتی ما ـ خدا عمرش بدهد ـ به دادمان رسید. گفت: بردار عریضه‌ای همراه با نقل آن فلوت برای خود آقا بنویس و یک جایزه هم برای اینکه اگر جواب درست داد برایشان در نظر بگیر!
دیدیم آقا مشکل دو تا شد. اول اینکه با سر آن فلوت که زده بیرون چه کنیم؟ و بعد اینکه جایزۀ شما ـ اگر جواب درست دادید ـ چه باشد؟
. . .

جن بو داده!

آقا دشمنان نبیند این خان‌نایبی که ما دیدیم. باز صد رحمت به همولایتی ما که فقط زورش به من یک‌لا قبا می‌رسد. این نایب تازه، از شما چه پنهان پا بدهد غلط‌های املایی آدم را می‌گیرد و نمره هم می‌دهد!!
عرض کنم، همین چند روز پیش، بیل زدن کرت که تمام شد، رفته بودیم زیر پرچین، دستمان ستون سرمان، دراز کشیده بودیم برای خودمان دلی دلی می‌خواندیم:
یارم همه دانا و خودم هیچ ندانا
یارب، چه کند هیچ ندان با همه دانا؟
انگار باد صدای ما را برداشت برد صاف چپاند توی گوش این همولایتی همه‌چیز دان ما. پنداری مویش را آتش زده باشند به آنی بالا سرمان ظاهر شد که: «هان جُنگعلی! باز در چه مانده‌ای؟ چه شده که ناله‌ات هواست؟»
گفتم: ای آقا، چه بگویم؟ از گردش روزگار است که حیرانم. باور کن به سر جدت، با همین دست خودم توی کرت بذر گندم کاشتم، حالا می‌بینم حتی دریغ از جو، بلکه جایش یونجه سبز شده!
همولایتی ما سری تکان تکان داد و به دلسوزی گفت: حکایت تو بدبخت! مصداق آن بیت شاعر است که فرمود:
بخت از آدم که برگردد
اسب او در طویله خر گردد!
آقا شاید باورتان نشود، ولی به همین سوی چراغ قسم، ماهنوز داشتیم در معنای این بیتی که شاعر فرموده بود پیش خودمان چرتکه می‌انداختیم که چشمت روز بد نبیند. به‌ناگهان! سر و کلۀ این خان‌نایبی که نقلش بود پیدا شد. اصلا پنداری همان پس پرچین در سایه نشسته و گوش به‌حرف ما خوابانده بود. مثل جن بو داده ظاهر شد و همینطور تالاپی افتاد میان حرف و سخن ما که:
«اولندش کرتی که بیل می‌زنی مال خان هستش و منم نایبش هستم. بعداندش هم گندم ریختی جو در نیومده عوضش یونجه شده، همچین که فکر می‌کنی فاجعه هم نشده! من خودم یه دفعه یکی از بچه‌های فامیلمون، معلم ایناش دیکته فارسی بهش صفر داده بود. رفتم سراغش گفتم چه حقی داری فامیل نایب خان رو صفر بدی بهش؟ گفتش: «به این بچۀ فامیل‌تون گفته‌ام بیاد پای تخته‌سیاه بنویسه چنار، اومده نوشته منار. می‌گم خب بخوان ببینم چی نوشتی، میگه خیار!! آخه صفر ندم، پس چند بدم؟» گفتم وآ، چرا صفر؟ خب سه تا غلط داشته، میشه هفده. حالا تو هم گندم ریختی، جو نشده، یونجه شده، سه مورده. نمره‌ات هم میشه هفده! اون اسبه هم که خر شده، چون از اولش الاغ بوده، صفر می‌گیره!!»
آقا، به اسمتان قسم ما که سر در نیاوردیم چی به چی شد. گفتم برویم پیش خود خان، بلکه عارض بشویم از این نایب و کفیلی که بر سر ما گذاشته است. ولی همولایتی‌مان گفت: «ای بابا، سخت نگیر! هفده هم نمرۀ بدی نیست. برو شکر کن حالا اسب و طویله نداری که اوضاعت خر تو الاغ باشد.»

انرژی هدر رفته!

آقا دیشب جای شما سبز، این هم‌ولایتی همه‌چیز دان ما آمده بود مثلا احوالپرسی و در واقع اینکه هیچ ندانی ما را یادمان بیاورد. نشستیم به صحبت از ری و روم و هنوز به بغداد نرسیده بودیم که پرسید: فلانی می‌دانی «انرژی هدر رفته» چیست؟
آقا دور از جان شما باز یک‌جوری احساس در گل‌ماندگی به ما دست داد.
گفتم: والله چه عرض کنم؟
پرسید: مبحث فیزیکی است.
گفتم: آخر پدر آمرزیده، فیزیکم کجا بود؟ ما الف قامت‌مان خیلی وقت است دال شده و سوی چشممان آنقدر کم که همه‌چیزها را تار و خود «تار» را هم «سه‌تار» می‌بینیم.
گفت: خب باز این‌هم یکی از آن‌همه که نمی‌دانی.
گفتم: لال از دنیا نروی. حالا که تو می‌دانی بگو. اگر به درد دنیای‌مان نخورد، بلکه به کار آخرت‌مان بیاید.
کمی گل و گردن و مقداری پشت گوشش را خاراند که یعنی دارد فکر می‌کند و دنبال راه و چاره‌ای است تا این قضیه را به زبانی بگوید که ما هم حالی بشویم.
گفت: تعریف سادۀ «انرژی هدر رفته» این است که مثلا تو برداری یک کتاب پلیسی ـ جنایی که داستانش از ترس مو بر کله راست می‌کند را برای یک آدم کچل بخوانی. به این می‌گویند انرژی هدر رفته!
آقا از شما چه پنهان همان‌موقع یادمان افتاد به این عریضه‌ها که ما این آخری‌ها نوشته‌ایم و معلوم نیست آیا آنها را باد بُرد، یا صید شد اندر ره و صیاد بُرد؟
حالا آقا جای هزار بار شکرش باقی‌ست که ما این نامه‌ها را برای کسانی نوشته‌ایم که همه از دم، روی کله‌هایشان یک خرمن مو دارند و یکی همین خود شما که حتی گاهی که باز می‌کنید تا سر شانه هم می‌رسد. وگرنه دور از جان شما، غیر از آن حس «در گل‌ماندگی» که داریم، احساس هدر رفتن انرژی هم می‌کردیم.
. . .
راستی آقا از این‌ها گذشته، فیزیک شما چطور است؟

فولکس سوسکی!

آقا امان از دست بعضی‌ها!
عرض کنم رفته بودیم سراغ این هم‌ولایتی‌مان حال احوال و چاق‌سلامتی، بلکه کمی درد دل کنیم خلق‌مان باز شود. دیدیم پله زده رفته بالای دیوار، انگار چیزی آن بالا گم کرده باشد دارد دنبال می‌گردد.
جویا شدیم، گفت جایی شنیده که شاعری فرموده: «من از بی‌قدری خار سر دیوار دانستم ـ که ناکس، کس نمی‌گردد از این بالا نشستن‌ها»، حالا دارد تحقیق و تفحص می‌کند ببیند شاعر چقدر درست گفته!؟
گفتم: خدا بیامرزد رفتگان همه را. ما یک خان‌عمویی داشتیم بعضی وقت‌ها حرف‌های خوبی می‌زد. می‌گفت: «من از تنگی چشم فیل معلومم شد ـ که هر کس غنی‌تر است، محتاج‌تر است».
آقا ما خطا کردیم این را گفتیم. این همولایتی‌ ما از پلکان پایین آمد. دست و بالش را تکاند و پرسید: می‌دانی چشم همین فیل که می‌گویی کوچک و تنگ است، چرا قرمز است؟
گفتم: والله چه عرض کنم؟
گفت: خب برای اینکه وقتی بالای درخت آلبالو قایم می‌شود، پیدایش نکنند.
ما تعجب کردیم و گفتیم: به حق چیزهای نشنیده!
گفت: مرد حسابی بلانسبت! اینکه چیزی نیست. تو خیلی چیزها نشنیده و خبر نداری. تو اصلا می‌دانستی در آفریقا شب‌ها از آسمان فیل می‌بارد!؟
گفتم: نه والله.
گفت: خب این یکی از آنها که نمی‌دانستی. حالا بگو ببینم می‌دانی تمساح چیست؟
ما ذوق کردیم و گفتیم: این یکی را می‌دانم. همان سوسمارهای آفریقایی باید باشد.
همولایتی‌مان یک فقره از آن نگاه‌های عاقل اندر سفیه به ما انداخت و گفت: بله، ولی این را هم می‌دانی که چرا سوسمارها پهن هستند؟
گفتم: نه! چرا؟
گفت: خب برای اینکه شب‌ها از آب می‌آیند بیرون.
. . .
ما که ربطش را نفهمیده بودیم، همینطور دور از جان شما گیج و حیران ماندیم چه بگوییم که همولایتی‌مان باز پرسید: می‌دانی چرا فیل‌ها فقط سوار فولکس سوسکی می‌شوند؟
ما که هنوز از حیرت سوال قبلی انگشت‌مان به دهانمان بود، چیزی نگفتیم.
انگار فهمید که ما یک چیزهایی را نمی‌فهمیم.
پرسید: می‌دانی فولکس سوسکی چیست؟
ما کمی به این کله‌امان فشار آوردیم و یادمان افتاد همان عموی خدابیامرزمان گاهی بعضی چیزها که می‌گفتیم و بعضی کارها که می‌کردیم، می‌گفت: «خداوند آدم را سوسک می‌کند!» ولی راستش دروغ چرا؟ معنی «فولکس» را نمی‌دانستیم.
گفتم: تو اول بگو «فولکس» به چه معناست، تا من بگویم فولکس سوسکی یعنی چه.
گفت: فولکس، یعنی مردم. یعنی جماعت. خلایق
گفتم: ها. پس این که تو پرسیدی، یعنی: اگر آدم بعضی کارها بکند، خداوند او را سوسک می‌کند و از چشم مردم می‌افتد و نزد خلایق شرمنده می‌شود.
آقا این‌بار این همولایتی ما بود که انگشت حیرت به دهان ما را تماشا می‌کرد.
. . .
راستی آقا شما که عالم به امور هستید، می‌دانید بعضی‌ها چرا بعضی کارها می‌کنند؟ یعنی آقا این جماعت نمی‌ترسند روزی سوسک بشوند؟؟

اذن دخول به قوطی!

آقا جسارته. می‌بخشین مارو. بروبچه‌ها اذن دخول می‌خوان، اگه اجازه بدید، برن تو قوطی!
شرمنده‌ایم به مولا، قابل نیستیم البت، ولی خب از سروران: قاسم آقا جبلی و
  تاجیک‌خان بچه میگون و رفقا: داوود خان مقامی بچه کشتارگاه و علی آقا نظری خودمون و عباس آقا کینگ آف لاله‌زار معروف و عمو جوات، بچه ته خیابون شاپور و آق ایرج مهدیان گل و حسن آقا شجاعی از یک‌طرف، از طرف خانوما هم والده و بزرگ همۀ لوطی‌ها: خانم روحپرور و کنار ایشون: سوسن خانم‌ گل مولا و فیروزه خانم خاکی و از این آخری‌ها: آزیتا و گیتا و گلی و افسر خانم شهیدی، ما رو وکیل کردند به نیابت، خدمت برسیم عرض کنیم حضورتون که همگی خانوما و آقایون حاضر و آماده‌اند و منتظر اینکه شوما فقط لب تر کنید.
در ضمن گفتیم تا مهوش و پریوش و اینا ردیف بشن، آق مرتضی خان احمدی و حسین همدونی بگن بروبچه‌های دسته‌ روی حوضو تخته بندازن و فرش کنن آماده باشه یه‌وقت کم نیاریم. گفتیم یعنی هر کی هر چی خواست تو بساط داشته باشیم.
حالا مونده بسته به میل شوما و کرم حیدر.

زرد قناری!

آقا خدمت انور شما عارضم که از بنگاه دی. اچ. ال خبر دادند یک بسته برایتان داریم که باید فوری بدهیم دست‌تان!
ما که زبان اجنۀ اینها را بلد نیستم. گفتیم این همولایتی ما که کمی بلد است بیاید، بلکه وقتی دارند می‌دهند دست‌مان، کمکی باشد. آمد و رفتیم سر تپه رو به شهر نشستیم منتظر این دی. اچ. ال که بیاید.
دور از جان شما آقا هوا سرد بود و چنان بادی می‌آمد که ما خودمان جهنم، این همولایتی‌مان تا فیها خالدونش یخ زده بود. نمی‌دانم از سوز سرما بود یا انتظار رسیدن بسته‌ای که قرار بود دی. اچ. ال بیاورد که این همولایتی‌مان شروع کرد به خواندن شعر و اشعار و یکی هم اینکه:
گُلی خوشبوی در حمام روزی
رسید از دست محبوبی به دستم
به او گفتم که مُشکی یا عبیری
که از بوی دلاویز تو مستم
. . .
گمانم آقا از سوز سرما بود که یاد گرمای مطبوع حمام افتاده بود. برای اینکه حواسش را پرت کنیم گفتیم که شما نوشته بودید این دی. اچ. ال صفرابُر قوی است.
همولایتی ما گفت: پس باید چیزی در مایه‌های زرشک باشد. چون می‌گویند که زرشک صفرابُر است.
هنوز ما منتظر بودیم که فرمایش ایشان تمام بشود تا از ایشان بپرسیم: آیا پسته هم صفرابُر است یا نه؟ که دیدیم ماشین دی. اچ. ال از سر پیچ پیچید و سر و کله‌اش نمایان شد.
آقا دور از جان شما چه گنده بود این ماشین بنگاه دی. اچ. ال! یک چیزی به قد علم سر در امامزادۀ ده بالایی، بلند و به قاعدۀ صندوق قبر آقا هم یک جعبه پشتش! رنگش هم نه زرشکی صفرابُر که همولایتی‌مان گفته بود، و نه سبز مغز پسته‌ای که خودمان فکر کرده بودیم، بلکه زرد، آن‌هم زرد قناری. دور از جان شما انگار که یرقان.
سرتان را درد نیاورم. این ماشین با این عظمت و گُنده‌گی آمد و آمد. پایین همین تپه که ما نشسته بودیم، با کلی گرد و خاک و فس و فوس ایستاد. بعد یک پسرک جعلقی به قد و قوارۀ اسدالله خان یکتا از پشت فرمان پایین پرید. پنداری به‌قول شاعر: کوه، موش زایید. و از همان بغل دستش یک جعبه‌ای در آورد به قاعده این قوطی خرماهایی که ماه رمضان برای افطار می‌خریم، و داد دست‌مان!
آقا ما را می‌گویید!؟ هوا که خود به خدا سرد بود، ولی ما دور از جان، چنان یخ کردیم و وا رفتیم که بیا به دیدن. از شما چه پنهان در دلمان گفتیم: چه فکر می‌کردیم، چه شد؟ خوب است حالا قبلا شما نوشته بودید که خبری از پسته و نخودچی کشمش نیست. وگرنه گمان می‌کردیم: ماشین با این گنده‌گی ببینی چقدر بار پسته و نخود و کشمش و بلکه خرما هم داشته باشد!؟
بنده که عرض کرده بودم: نقل ما حکایت آن کوری بود که برای خود خواب می‌دید. بهرحال بسته مرحمتی را به دست از سرما یخ‌بستۀ ما داد و کاغذی گرفت جلوی‌مان که زیرش انگشت بزنیم.
بسته را گرفتیم و مثل پیراهن یوسف که پدر بویش می‌کرد و دلش آرام می‌گرفت، ما هم بو کردیم. آقا بوی شما را می‌داد. گمانم موقع بسته‌بندی دست مبارک‌تان عرق کرده بود. دلمان آشوب شد.
از ذوق به وصال رسیدن این بسته چند بیتی هم فی‌البداهه برای مامور دی. اچ. ال سروده و خواندیم که البت فکر نکنم چیزی از آن دستگیرش شده باشد.
الا دی. اچ. الِ زرد قناری
که همچو بادِ خوشبوی بهاری
گذر کردی به کوی دوست، باری
که از او سوی من یک نامه آری
گمان کردی که در حمام نشستم
رسیدی پاکتی دادی به دستم
که از بوی دل‌آشوب تو مستم
. . .

پستۀ پستی!

راستش آقا دروغ چرا؟ ما خودمان به چشم خودمان ندیده‌ایم. ولی شنیده‌ایم می‌گویند در ولایت خاج‌پرستان، در مسجدهایشان یک قوطی سوراخ سوراخی هست به قاعدۀ این کیوسک‌های تلفن عمومی خودمان. می‌گویند آقا ملت می‌روند پشت این سوراخ‌ها می‌نشینند برای خودشان تعریف و اعتراف می‌کنند. البت آقا این‌هایی که این‌ها را برای ما نقل کرده‌اند، به ما نگفته‌اند که جماعت چه چیزهایی را اعتراف می‌کنند. پنداری اسرار مگویی، چیزی باید باشد. بهرحال دلشان باز می‌شود و گناهانشان سبک.
حالا ما که به فرمایش شما آمده‌ایم اینجا تا برایتان بنویسیم، از شما چه پنهان که یک همچین احساسی بهمان دست می‌دهد. آخر آقا این «پشت صحنه» هم یک‌جورایی پنداری مثل آن جعبۀ مسجد خاج‌پرستان است. سوراخ هم شاید داشته باشد که ما نمی‌بینیم.
بهرحال آقا سرتان را درد نیاورده باشیم، غرض اینکه شما ملتجای ما هستید. به شما نگوییم به که بگوییم. البت معقول قبلاها برایتان عریضه می‌دادیم. فرمودید: سرتان شلوغ است. وقت‌تان تنگ است. بهتر آنکه بیاییم اینجا بنویسیم تا سر فرصت بیایید ببینید. و فرمودید: اینجا همه خودی هستند و پشت پرده است و چیزی از کسی پنهان نیست.
راستش آقا اما از شما چه پنهان، از خدا که پنهان نیست. اینجا ما خیلی غریبیم. پنداری آدمهای اینجا همه همدیگر را یک جوراهایی می‌شناسند و از قرار چشم‌شان در چشم هم است. ما که دور و پرت افتاده‌‌ایم در واقع به قول شاعر فرمودنی: دستی از دور به آتش داریم.
پس فقط برای شما می‌نویسیم که امید ما غریبان هستید و اگر ضامن‌مان نشوید لااقل دیگر کارد به گلویمان هم نمی‌کشید.
ای آقا، من به قربان سرتان الهی. گفتم که شاید سوراخ‌های اینجا به چشم ما نمی‌آید. پنداری عیب از چشم ما باشد. امروز یک عریضه آمده بود که در سابجکت آن نوشته بودند: «بسته پستی. خیلی فوری.» گمان کنم چشمان ما باباقوری شده است که خواندیم: «پستۀ پستی.» آخر نه همین چندی پیش چهارشنبه‌سوری بود و این‌روزها هم عید است و صحبت آجیل و این‌حرفهاست، گفتیم شاید از مرکز دارند عیدانه می‌دهند و می‌خواهند برای ما فندق و پسته بفرستند و چون می‌دانند ما غریبیم و چند سالی‌ست از این‌جور نعمات دور و محروم افتاده‌ایم، خواسته‌اند خیلی فوری به‌دست‌مان برسد.
اما آقا زهی خیال باطل. در واقع حکایت ما نقل آن کوری بود که برای خودش خواب می‌دید. رفتیم خود عریضه را خواندیم دیدیم با یک چیزی که ما بالاخره هم نفهمیدیم چه هست، می‌خواهند یک بسته برایمان بفرستند که همه چیز توی آن هست غیر از پسته و نخودچی کشمش.
راستی آقا ببخشید، این دی. اچ. ال چه صیغه‌ای است؟ ما که قد سوادمان به آنجاها نمی‌رسد. ولی این همولایتی ما می‌گوید: اینطور که ااز اسمش پیداست باید صفرابُر باشد.
الله و اعلم آقا. فعلا منتظر می‌مانیم بیاید برسد ببینیم چیست. خدا را چه دیده‌اید شاید پسته هم توش پیدا شد. . .
زیاده جسارت است آقا. ببخشید ما را.
. . .